فاطمه زهرا جوون فاطمه زهرا جوون، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

فاطمه زهرا دختری از بهشت

توبرو سرکار...

عسل مامان هر روز که میگذره اداها و حرفهای جدید میزنی...برخی شیرین کاریهاتو اینجا می نویسم... وقتی با یکی دعوات میشه دادمیزنی و میگی تو بلو دل دل ، تو بلو سل کال (تو برو دردر تو برو سرکار)   از حشراتم میترسی و وقتی مگس یا مورچه میبینی میگی : مامانی جوجو دشتمو نخوله؟؟ وقتی خونه را جارو میکشم میای روش سوار میشی و ماشین سواری میکنی. با صداشم انقد آروم میخوابی که نگو. عاشق آب بازی هستی و فقط به عشق آب بازی میری حموم و حتی دسشویی هر چی کتاب داستان میخوای که بخونی چند دقیقه ای نمیگذره که پاره میکنی و بعضی تیکه هاشم میخوری. انقد عاشق پارک و تاب بازی هستی که نگو خودت میگی میخوام غدا بخولم بدلگ بشم برم چلخو فلک سوال بشم ...
30 ارديبهشت 1394

تولد 2سالگی گل سر سبد زندگیم

  از چند روز قبل از تولد همش برا خودت و من وبابایی نانای میکردی و میگفتی می خوام عروس بشم نانای کنم... بعداز اینکه متوجه ازدواج دایی امید شدی به هر کی میرسیدی میگفتی من عروس دایی امیدم....الهی قربونت برم نانازم که چقدر دوست داری عروس بشی  روز تولدت هم با13 روز تاخیر 13 اردیبهشت برگزار شد اولش گریه میکردی و همش میگفتی مامانی بغلم کن  و فقط بغل همسایه مون بتول خانم آروم شدی و فک کردی عزیز جونه  آخ که چقدر جای عزیزجون و خاله عسل خالی بود...اما آخرای مراسم حسابی بازی و نانای کردی و شمع فوت کردی و با گرفتن کادو هات حسابی سورپرایز شدی  کلی مهمون داشتیم و بعد از مراسم انقد خسته بودم که نگو چند تا از عکساتو الان می...
23 ارديبهشت 1394

نوروز94

  ساعت 2 و 15 دقیقه نصف شب سال تحویل شد بابایی و دخملی خواب بودند اما مامانی طبق معمول هر سال قرآن می خوند و دعا میکرد..... یا مقلب القلوب امسال بهترین روزها و بهترین روزی ها را نصیبمان کن . سلامتی روزافزون برا مامان و بابام و همسرو دخملی و همه خانواده ام...... نهم فروردین هم من و تو بابایی برا مسافرت عید رفتیم سمت استان اردبیل و شهر پارساباد. خونه عزیز جون و حاجی بابا... و تا 22 ام هم اونجا بودیم خیلی خوش گذشت مثل هر سال   اما هوای اونجا بر عکس تهران انقد سرد بود که نگو و تو مریض شدی و 2بار بردیمت دکتر و اولین آمپول پنی سیلین بهت تزریق شد . وبه در خواست خودت 1بادکنک آبی تونست تو را آرام کنه &...
19 ارديبهشت 1394

چند تا ازعکس های دخمل مامان

         ناناز مامان اینجا 5 ماهه است هنوز 4 دست و پا نمیره      عکس گلم در 6ماهگی   لالا گلم لالا............لا لا نازم لالا              اینحا هم 9 ماهته از همون اول عاشق این بودی که بیای آشپزخونه پیش مامانی   هرچی سیم و برق و پریز بود را کشف کرده بودی.... اینجا 1 ماهه هستی همیشه با دستهای باز می خوابیدی اینجا هم 7 روزه هستی... قربون اون خنده های نازت در خواب 15 دقیقه بعد از تولد با خنده و کنجکاو...
18 ارديبهشت 1394

گذرزمان

9ماه بارداری با سختیها و شیرینی هایی که داشت گذشت راستی بگم برا دختر گلم که تو هدیه تولدم هستی یعنی آغاز بارداری و دوران جنینی از 23 تیر یعنی روز تولد مامانیه فاطمه زهرا تو بهترین هدیه پروردگاری در کل عمرم انگار همین دیروز بود که در مجلس ختم بابابزرگت که 1سال و 1هفته داشتی اولین قدمهایت را برداشتی و یهو چند متر دویدی و به من و بابا سعید دنیا را دادی پس محکمتر و استوارتر قدم بردار که راه بلندی در پیش داری ... دنیا با همه پستی ها و بلندیهاش در انتظار قدمهای توست و به سوی او یگانه معبودت قدم بردار که هرچه داریم از اوست و برای اوست دوستت دارم گل زندگیم ...
18 ارديبهشت 1394

تولد 1سالگی فاطمه زهرا

  الهی قربون دختر گلم برم که شب تولد 1سالگی اش 1 نعمت بزرگی را از دست داد.... علی بابا ، بابای بابایی درست شب تولدش در حالی که در حال سفارش کیک تولدش بودیم ، رفته بوده حموم و چون آسم و دیابت داشت ، بعد از حموم لباساشو پوشیده و عطر زده و متاسفانه ایست قلبی کرده و دنیای ما را ترک گفته...... اون شب بره و هیچ وقت بر نگرده ... بخاطر همین جشن تولد 2سالگی جیگرم مفصل برگزار شد. البته بخاطر سالگرد بابابزرگش انداختیم 13 اردیبهشت ،60نفر مهمون داشتیم خیلی خوش گذشت طرح کیکش باب اسفنجی بود و تزیینات خونه با تور و بادکنک.... فقط حیف که سرم انقدر شلوغ بود که نتونستم از میز تولد و کیک و .... عکس بگیرم... 15 ت...
18 ارديبهشت 1394

سلام فرشته نجات...

بنام خداوند جان و خرد بالاخره 9 ماه و 9روز انتظار زیبا به پایان رسید و دنیا به وجود گلی زیبا معطر شد ستاره ای نورانی از آسمان پهناور به جمع زمینیان پیوست یکی از تعداد فرشته های آسمانی کم شد و همان به تعداد فرشته های زمینی اضافه شد با ورودش همه غمها و دردهایم به پایان رسید..... خوش آمدی گلم خوش آمدی رحمت و برکت زندگیم.... احساسات آن روز انقدر پاک و قشنگ بود که زبانم از وصفش قاصر است بابایی و مادر بزرگها هم پشت در بخش در سالن انتظار بیصبرانه ثانیه را میشمارند در آسمان هلهله ای بپاست گویا جشنی بزرگ در راهست دخملی من سحرگاه 31 فروردین ساعت 4و 25 دقیقه صبح در آستانه اذان صبح به افق تهران در بی...
17 ارديبهشت 1394
1